!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

خورشید به عادت همیشگی خود سرگرم وداع با روز بود ٬ گوشه ای از آسمان نیلی که خورشید غروب میکرد سرخی با اشعه ی طلائی آفتاب ممزوج شده جلوه خاصی به طبیعت بخشیده بود . گویا یکی از دروازه بانان عشق را قربانی نموده اند . درختان تبریزی سر به فلک کشیده و گاهگاهی با وزش باد میلرزیدند . پرستوهای هجرت کرده به لانه ی خود بر می گشتند .

قدم هایم را به سوی او بر می داشتم تا برای آخرین دیدار و خداحافظی به نزد او بروم . قطرات اشک جدائی بر گرد چشمانم حلقه زده بودند . از این که طبیعت تصمیم داشت سنگ تفرقه میان ما اندازد رنج می بردم ...

دیدگانم اندام زیبایش را محاصره کرده بود . ظلمت بر همه جا فرمانروائی می نمود . ماه بر چهره ی گلگونش تابیده و چشمان میشی فامش چون ستاره ای میدرخشید ...

در حالیکه دستش در میان دستهایم می رقصید و بر رخسار زرد و رنجورم خیره شده بود گاهی هم با دستهای محبت آمیزش قطرات الماس گون سوزانی را که به خاطر او از دیده جاری بود پاک می نمود .

مرا دلجوئی می داد . نوید بازگشت از سفر به من می داد ...

وقت ملاقات تمام شد . دستش را فشردم و از او برای مدت نا معلومی خداحافظی کرده و خود را به دست سرنوشت سپردم ...

انتهای کوچه ی شان برگشتم یکبار دیگر او را ببینم تا بلکه دلم تسلی یابد . اما بر خلاف عقیده ام نگاه آخر چنان بر قلب و پیکرم آتش زد که هنوز میسوزم و هیچ چیز دردناکتر از این نبود که برای مدت زمانی از او جدا میشوم . شاید باید اعتراف کنم سنگدلی او هم عذابم می داد . برای اینکه در آخرین لحظات که من در غم او اشک می ریختم او لبخند می زد و اظهار شادی می نمود که من به دیاری دور دست سفر می کنم ...

دردناک سفر و غم آلود لحظه ای بود !

و او رفت ...

نوشته شده در 11 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 10:42 توسط بشار|

بخوان من را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای نا چیز
صدایم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هدیه ات كردم
بخوان من را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیك تر از تو، به تو
اینك صدایم كن
رها كن غیر من را، سوی من بازا
منم پروردگار پاك بی همتا
منم زیبا، كه زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید :
تو را در بیكران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم كرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها كن غصه یك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی كن
عزیزا، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكی یا صدایی، میهمانم كن
كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست میدارم
طلب كن خالق خود را
بجو من را
تو خواهی یافت
كه عاشق میشوی بر من
و عاشق می شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم ، خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاك باایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكیه كن بر من
قسم بر روز، هنگامی كه عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهایت من نخواهم كرد
بخوان من را
كه می گوید كه تو خواندن نمی دانی ؟
تو بگشا لب
تو غیر از من، خدای دیگری داری ؟
رها كن غیر من را
آشتی كن با خدای خود
تو غیر از من چه می جویی ؟
تو با هر كس به جز با من، چه می گویی ؟
و تو بی من چه داری ؟

هیچ! …
بگو با من چه كم داری عزیزم ،

هیچ!!!
هزاران كهكشان و كوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
كه دنیا، چیزی چون تو را، كم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا من را ؟ ؟ ؟
مگر آیا كسی هم با خدایش قهر میگردد ؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستی
ببینم، من تو را از درگهم راندم ؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا
اما به روز شادیت، یك لحظه هم یادم نمیكردی
به رویت بنده ی من، هیچ آوردم ؟
كه می ترساندت از من ؟
رها كن آن خدای دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اینك صدایم كن مرا، با قطره اشكی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات كاری ندارم
لیك غوغای دل بشكسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاكیم
آیا عزیزم، حاجتی داری ؟
تو ای از من
كنون برگشته ای، اما
كلام آشتی را تو نمیدانی ؟
ببینم، چشم های خیست آیا گفته ای دارند ؟
بخوان من را
بگردان قبله ات را سوی من
اینك وضویی كن
خجالت میكشی از من
بگو، جز من، كس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم كن
بدان آغوش من باز است
برای درك آغوشم
شروع كن
یک قدم با تو،
تمام گام های مانده اش با من . . .

نوشته شده در 9 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 10:29 توسط بشار|

شراب عشق را افسانه ایست درد انگیز و دلخراش ...

هنوز فراموشم نمیشود که در آن روز پائیزی به هنگام غروب ٬ غروبی که حاکی از یک عشق پاک می بود لحظه ای که طبیعت آغوش گشوده تا عشاق عشقبازی کنند ٬ گامهای دو عاشق بر گونه ی جاده ی باریک و خلوتی سیلی میزد . آنها به سوی کاخی با شکوه و قصری افتخار آمیز روی نهاده بودند ...

محیط آرام و غمباری بود گلهای زیبا هر کدام بر فراز شاخه ای خودنمائی می نمودند در میان این قصر آرام و خاموش پیکر دو عاشق با وفا به خاک سپرده شده بود .

سنگ قبرشان گلهای زیبا پوشیده بود .

 نهال انگوری زیر قدومشان روئیده بود .

عشاق پیوند ها از این نهال زدند و انگورش را شراب ریختند و آن را شراب عشق نامیدند ...

تاریکی همه جا را فرا گرفته و این دو دلداده که برای سوگند وفاداری بر کنار مزار قربانی های عشق رفته بودند جامی از شراب عشق نوشیده و باز می گشتند .

این بود افسانه ی شراب عشق  !

نوشته شده در 6 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 9:22 توسط بشار|

آدرس ایمیلم تغییر کرده  ٬ ایمیل قبلیم مسدود شد و ایمیل جدیدی به آدرس زیر باز کردم .

 

لطف کنید اگر خواستید از طریق ایمیل پیام بدهید به آدرس جدیدم ارسال بفرمایید و یک جای دیگر هم آدرس را یادداشت کنید که اگر برای وبلاگ هایمان اتفاقی افتاد ارتباطمان قطع نشود ...

 

متشکرم و دوستتون دارم ...


    bashshar@ymail.com    

 

 

نوشته شده در 4 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 9:36 توسط بشار|

این آخرین نامه ای است که از خون دلم سرچشمه گرفته و آرزوهایم را در خود منعکس نموده است این نامه را می نویسم شاید که دل همچون سنگ خارای تو ذره ای به رحم آید و شاید با خواندن این نامه ذره ای از عهد وفای دیرینه ات در وجود تو جای گیرد . شاید به یاد آری آن جملات فریبنده را که خیال می کردم از قلب و جانت سرچشمه گرفته است  آیا آن وعده های دیرینه ات را به یاد می آوری ؟ آیا به یاد می آوری که روز را بی نام تو به شب نمی رساندم ...

 

این من بودم که فریب آن وعده های عاشق فریب تو را خوردم . این من بودم که چون عروسکی در دست تو بودم و تو مرا نوازش می کردی ...

 

افسوس که تو لایق این همه احساس نبودی ! ببین کلمه ی معشوق لایق تو و زیبنده ی تو هست ! تو معشوق بی وفا هستی ! بی وفا تر از روشنائی روز ...

 

اکنون من بر گور آرزوهایم شب ها را به صبح می آورم و به یاد آن روزها چند قطره اشک فرو می ریزم شاید که از این سوزش دل شمع وجود تو نیز بگرید و از این احساس به شور آید و به خود بگوئی که من چه کرده ام ؟

 

دلدار جفاکار این توئی این بدن زمردین توست که اکنون در میان بازوان دیگری جای گرفته است . آیا این لبان بی احساس توست که لبان دیگری آنها را نوازش می دهد ...

افسوس که چه قدر بی وفا بودی ...

نوشته شده در 3 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 11:38 توسط بشار|

خدایا !

به حرمت بنده ی پاک و امام برگزیده ات حضرت جعفر صادق (ع)

از من در گذر آنچه را از من بدان داناتری و اگر بار دیگر به آن باز گردم تو نیز به بخشایش باز گرد ...

خدایا !

آنچه از اعمال نیکو که تصمیم گرفتم و انجام ندادم ببخشای ...

خدایا !

ببخشای آنچه را که با زبان به تو نزدیک شدم ولی با قلب آن را ترک کردم ...

خدایا !

ببخشای نگاه های اشارت آمیز و سخنان بیفایده و خواسته های بی مورد دل و لغزش های زبانم را ...

خدایا !

ایمانم را کامل کن ٬ گناهانم را ببخشای و اراده ای ده که در برابر گناه توان ایستادگی داشته باشم ...

خدایا !

به تو پناه می آورم و خود و خانواده ام را به تو می سپارم . خود حافظ و نگهدارمان باش و تمامی امور و تقدیرمان را به مصلحت و تبدیل به خیر بگردان ...

 

نوشته شده در 2 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 17:15 توسط بشار|

ای ماه آرام آرام بر حال من گریه کن و ای ستارگان درخشان او را دلداری دهید چون او درد جدائی را می کشد ٬

 ای آسمان اشک مریز زیرا در پناه تو او خفته است ٬

 ای نسیم بهاری آهسته بوز چون او به خواب ناز رفته است ٬

 ای برگهای زمردین رقص و پای کوبی بس است ترسم او بیدار شود !

 و ای بلبل خوش نوا آرام آرام نغمه سر ده تا او هوشیار نشود ٬

 و تو ای طبیعت زیبا و غم انگیز آغوش بگشا دلبر دیروز و نا مهربان امروز را در بر گیر ٬ اندامی را در بغل گیر که زمانی غم و اندوه در بر گرفته بودش چون با من هم پیمان شده بود و ...

 ای خانه ی تاریک گور من !

 اندوه مخور به سویت خواهم آمد و تو ای یار دیروز و ای بی وفای امروز و ای شادی کن فردا !

 ای عزیزتر از جان زیر آسمان پر ستاره بخواب ٬ فقط به آسمان نظاره کن و در میان ستارگان ساعتی که ستاره ی من غروب می کند آگاه باش !

 ای زیبا یار من !

 از تو می خواهم روی سنگ قبر من ٬ نام من را قربانی عشق نقش کنی و اگر خاطرات دوران وصالمان را بیاد داشتی با قطره ی اشکی که در حیاتم در کنارم دریغ کردی بر تربت من بریزی و من را از لگد مال کردن غرور خود دلشاد کنی ...  

خداحافظ عشق جاودان من ...

نوشته شده در 29 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 9:1 توسط بشار|

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد . سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد . آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد .

پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود .

آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز و گشوده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند . هیچ اتفاقی نیفتاد ! در واقع پروانه بقیه ی عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند . چیزی که آن شخص با همه ی مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروان بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند .

گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم . اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم . به اندازه ی کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم .

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم ...

من دانائی خواستم و خدا به من مسائلی داد که حل کنم ...

من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم ...

من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم ...

من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند ...

من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت کردن داد ...

من به هر چه که خواستم نرسیدم اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم .

بیائید بدون ترس زندگی کنیم و با همه ی مشکلات مبارزه کنیم و بدانیم که میتوانیم بر تمامی آنها غلبه کنیم .

 

 

نوشته شده در 26 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 11:43 توسط بشار|

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 17 صفحه بعد


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak