!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

من دیگه خسته شدم  ...

و

وبلاگم رو به بلاگفا انتقال میدم

از همه ی شما دوستان خوب هم میخوام تشریف بیارین به وبلاگ بلاگفام به آدرس زیر :

 

www.bashshar.blogfa.com

 

    

از لوکس بلاگ هم متشکرم و به خاطر دینی که بهش دارم وبلاگم رو حفظ میکنم ولی شاید نتونم دیگه بروز رسانیش کنم ...

 

نوشته شده در 21 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 14:7 توسط بشار|

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا !

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود .

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است .

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند ... گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود ...

نوشته شده در 17 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:12 توسط بشار|

دنیا ٬ دست نقاش زبردست تو را زیبا آرایش داده است .

دنیا ٬ پناه بی پناهان چه اندازه تو را دلفریب و دلربا آفریده است .

دنیا ٬ خالق تو از ازل تو را میدان تاخت و تاز عشاق ٬ ناز و عشوه و غرور قرار داده است .

دنیا ٬ می خواهم سوالی از تو بکنم ؟

این را هم می دانم که خواهی گفت نمی دانم ...

هیچ می دانی چرا تا این حد زندگی ات پر شور و هیجان ٬ غم انگیز و گاهی در گوشه ای از جامه خاکستری فام تو شادی پیدا می شود ؟

دنیا ٬ چون خاطره نویس ٬ سرنوشت تو را این چنین نگاشته و تو هم باید مطیع باشی !

دنیا ٬ تو را با تمام زیبایهایت می توان به جام طلایی بسیار زیبایی تشبیه کرد . جام کهنسال و پر خاطره ای ٬ جامی که در دل خود خون های عشاق و غم و اندوه ها ٬ شادی ها ٬ قهر و جدایی ها چون زندانی به خواب ابد محکوم شده اند .

ای جام طلایی دنیا ٬ وصال در تو کم دیده شده گویا از اشک و هجران لذت میبری ...

در میان تو عشاقی همچون لیلی و مجنون ها ٬ شیرین و فرهاد ها و ... مشغول دلربایی بوده اند .

حال در این جام پر خاطره من و او به زندگی ادامه می دهیم . بیم دارم سرنوشت ما چون آن عده ای باشد که تو با آنان وفا نکرده و عهد و پیمان شکسته ای ...

از آن ترسم حسادت تو میان من و او را تفرقه انداخته و هر روز غم بیشتری بخورم ...

نوشته شده در 15 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 7:44 توسط بشار|

زود می خوابی

تا زمان را کوتاه کنی

زود بر می خیزی

تا روز را از ابتدا بچشی

خود را در تمام آینه ها می بینی

و بهترین لباس را می پوشی

سنگ و آفتاب و مغازه

همه مهربان هستند

و درخت و کوچه و همسایه

به شیشه های شیرو شمعدانی ها سلام می کنی

به پرنده ها دانه می دهی

و دلت مانند دل کودک شاد است

و چون گنجشک ترانه می خوانی

تمام کوچه ها و پنجره ها آوازت را می شنوند

کنار دیوار خانه اش می ایستی

تا آرام به نظر برسی

در را می زنی

برای چندمین بار

و کسی در انتظار تو نیست ...

 

نوشته شده در 13 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:4 توسط بشار|

 

خوشبخت ترین مردم کسانی نیستند که هر طور که می خواهند زندگی می کنند

بلکه

کسانی هستند که خواسته های خودشان را به خاطر کسانی که دوست شان دارند تغییر می دهند ...

 

 

نوشته شده در 10 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 9:44 توسط بشار|

عیب کار اینجاست ؛

که من " آنچه هستم " را با " آنچه باید باشم " اشتباه میکنم

 یعنی  :

 خیال میکنم

آنچه باید باشم 

هستم

در حالیکه آنچه هستم ؛

نباید باشم      !

نوشته شده در 8 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 8:37 توسط بشار|

مردی از دوستان امام صادق در طلب یافتن " اسم اعظم " بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد، ولی  امام صادق (ع) او را از این امر بر حذر می داشت و می فرمود : هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد !

روزی امام صادق به او فرمودند :

امروز مقارن ظهر ، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که آنجا هست می نشینی ، صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیایی و برای من بازگو کنی.

آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت. چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیر مرد قد خمیده ای با پشته ی نسبتا ً بزرگی از خار و خاشاک آهسته آهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار، دو سوم از درازی پل را طی کرد. در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت و آن پل بخاطر عرض کوتاه پل نمی توانست در آن ِ واحد دو رهگذر پیاده و سواره را از خود عبور بدهد.

جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زد که راه آمده را برگردد تا او از پل عبور کند و پیرمرد به او می گفت که من دو سوم پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی بلکه انصاف حکم می کند که تو بخاطر جوانی و سوار بر اسب بودنت فاصله کوتاهی را که آمده ای بازگردی و راه را بر من سد نکنی.

جوان مغرور با شنیدن سخن پیر مرد، او را به تازیانه می گیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا می دارد! پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا ً طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بوه رهسپار می شود.

 آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف می کند.

 امام از او می پرسند : اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی ؟

عرض می کند : به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند !

امام فرمود : آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سری ما بود و از اسم اعظم هم نصیب داشت ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید !

آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس درصدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت و دریافت که اگر قابلیت شنیدن اسرار را داشته باشد، از او مضایقه نخواهند کرد.

 

 

نوشته شده در 6 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 14:5 توسط بشار|

تو آسمان آبی آرام و روشن

من ٬ چون کبوتری که می پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم !

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای غنچه ی شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند !

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب !

نوشته شده در 3 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 8:51 توسط بشار|

شب یلدا

شب ایرانی

این شب زایش مهر و میترا

شب زایش نور و روشنائی

بر شما دوستان عزیز مبارک !

 

 

نوشته شده در 30 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 9:35 توسط بشار|

دلا غافل ز سبحانی ٬  چه حاصل

مطیع نفس و شیطانی ٬  چه حاصل

بود قدر تو افزون از ملائک

تو قدر خود نمی دانی ٬  چه حاصل

نوشته شده در 28 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 8:37 توسط بشار|

نینسین بیچاره عاشیق یار اگر یار اولماسا

خاره یالوارماز بولبول عشق گلزار اولماسا

بولبولم گول مننن آیریلماز بیر آن

اورتادا سوز گزدیرن نا اهل اغیار اولماسا

 

 

نوشته شده در 26 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 14:7 توسط بشار|

نوشته شده در 23 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 8:1 توسط بشار|

آخرین امید ٬ آخرین منزل عشق جایی که دیگر از شور و هیجان روز اثری نیست .

نشانه ای از سنگ دلی اهریمن شب که عاقبت فرشته ی روز در جنگ با اهرین شب مغلوب می شود و سیاهی بر سپیدی غلبه می کند و در این میان ستارگان شب جلوه گر می شوند تا بر دل عشاق سوخته دل مرحم گذارند و اما کم کم جنگ پایان می گیرد و سیاهی سلطان سنگدل همه جا را تحت تسلط خود در می آورد . پرندگان کوچک به لانه ها باز می گردند آنها به سپیدی می اندیشند . به سپیدی آفتاب چون مظهر عشق است .

ولی باز هم نگاهم بر نقطه ای دور دست به آن درختی که روزی میعادگاه عشق مان بود دوخته شده است . صدای تو هم در گوشم زنگ می زند که مرا صدا می کردی . آیا به یاد داری ؟

آن وقت را که صدای پرنده ی کوچک و زرد رنگ از فراق دلدارش به جان آمده بود و تو می گفتی کاش قدرتی داشتم و به او می گفتم شکوه مکن اینست سزای عاشقی که ندانسته در دام های دلدار بی وفا می افتد . برخیز و برو و بیهوده اشک مریز !

اکنون به من بگو آیا من هم بیهوده به دام عشق تو گرفتار شده ام ؟

اگر که چنین است من نیز دیگر نخواهم گریست فقط عشق تو را در دل چون خاطره ای ابدی در دل نگاه خواهم داشت و  ...

 

نوشته شده در 19 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 14:8 توسط بشار|

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت :
" این زن است. وقتی با او روبرو شدی ، مراقب باش که ...  "
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: " بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی . سرت را به زیر افکن تا افسون افسانه ی گیسوانش نگردی و مفتون فتنه ی چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحرانگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی . از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند ... مراقب باش " !

و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید ، گفتم : " به چشم " 
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که : " خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و این از لطف خداست در حق تو . پس شکر کن و هیچ مگو… "  گفتم : " به چشم "   

در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم ، به چشمانش ننگریستم و آوایش را نشنیدم . چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم ، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم .
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم ٬ پاهایم سست شد ٬ بر زمین زانو زدم و گریستم . نمیدانستم چرا ؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم ، میدانست ...

با لبخند گفت:  
" این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست .
بدون او تو غیرکاملی ! مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم . نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد ؟ من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام . پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن ، گیسوانش را نظر میانداز و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم ."

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم . پرسیدم : " پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟ "
خدا گفت : " من ؟ "
فریاد زدم : " شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی . اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی ؟ "
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت : " من سکوت نکردم ، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ... "
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...


باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد !

 

 

مطلب ارسالی دوست عزیز همراز

نوشته شده در 17 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 10:48 توسط بشار|

مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کار های آنها نگاه می کند . هنگام ورود ٬ دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند .

مرد از فرشته ای پرسید : شما چه کاری می کنید ؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد ٬ جواب داد : اینجا بخش دریافت است ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط دیگر فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم .

مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند . مرد پرسید : شما ها چه کاری می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمین می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است !!! مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه کار می کنی و چرا بیکاری ؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده ی بسیار کمی جواب می دهند .

مرد از فرشته  پرسید : مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند ؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است فقط کافیست بگویند : خدایا متشکریم ...

نوشته شده در 16 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 8:19 توسط بشار|

نوشته شده در 13 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 10:26 توسط بشار|

بشنويد اي دوستان اين داستان                        خود حقيقت نقد حال ماست آن

روزي بود و روزگاري در زمانهاي پيش يك صوفي سوار بر خرش به خانقاهی رسيد و از راهي دراز آمده و خسته بود و تصميم گرفت كه شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردي كه مسئول نگهداري از مركبها بود و به او سفارش كرد كه مواظب خرش باشد .

خود به درون خانقاه رفت و به صوفيان ديگر كه در رقص و سماع بودند پيوست او همانطور كه با صوفيان ديگر به پايكوبي مشغول بود مردي كه ضرب مي زد و آواز مي خواند آهنگ ضرب را عوض كرد و شعري تازه خواند كه مي گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت .

آن مرد تا اين شعر را بخواند صوفيان و از جمله آن مرد صوفي شور و حال ديگر يافتند و دسته جمعي خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پايكوبي كردند و خر برفت را خواندند تا اينكه مراسم به پايان آمد  .

همه يك يك خداحافظي كردند و خانقاه را ترك گفتند به جز صوفي داستان ما و او وسايلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش كند و راه بيفتد و برود . از مردي كه مواظب مركبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.  

صوفي با تعجب پرسيد منظورت چيست؟ گفت ديشب جنگي درگرفت ، جمعي از صوفيان پايكوبان به من حمله كردند و مرا كتك زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه مي خوريد و مي نوشيد از پول همان خر بود و من به تنهايي نتوانستم جلوي آنها را بگيرم.

صوفي با عصبانيت گفت تو دروغ مي گويي اگر آنها ترا كتك زدند چرا داد و فرياد نكردي و به من خبر ندادي؟ پيداست خود تو با آنان همدست بوده اي!

مرد گفت من بارها و بارها آمدم كه به تو خبر بدهم و خبر هم دادم كه اي مرد صوفيان مي خواهند خرت را ببرند ولي تو از ذوقت با ديگران مي خواندي خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده اي كه خرت را ببرند و بفروشند .

صوفي با ناراحتي سرش را به زير افكند و گفت آري وقتي صوفيان اين شعر را مي خواندند من بسيار خوشم آمد و اين بود كه من هم با آنها مي خواندم  ...

آري صوفي با تقليد كوركورانه از آن صوفيان كه قصد فريب او را داشتند گول خورد و خرش را از كف داد .

خلق را تقليد شاه بر باد داد                     اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد

نوشته شده در 12 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 7:51 توسط بشار|

بانوی خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آب پیدا نمود . روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود .

بانوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود . مسافر گرسنه سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید و از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد .

بانو هم بی درنگ سنگ را به او داد . مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روی کرده بود از خوشحالی سر از پا نمی شناخت .

او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر می تواند به راحتی زندگی کند . اما بعد از چند روز مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زود تر آن بانو را پیدا کند .

سرانجام او را یافت و سنگ قیمتی را پس داد و گفت : می دانم این سنگ چقدر با ارزش است اما آن را به تو پس می دهم با این امید که چیزی ارزشمند تر از آن به من بدهی .

اگر می توانی آن محبتی را به من بده که به تو قدرت داد تا این سنگ را به من ببخشی  !!!

نوشته شده در 9 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 12:52 توسط بشار|

بنام الله که تمامی ذرات عالم بسته به ذات مقدس اوست ...

بنام الله که عشق را در وجودم به ودیعه گذاشت ...

بنام الله که دستم را بخشندگی آموخت ...

به یاد بیاوریم ...

چه کارهایی ما را زیباتر می کند . دنیا را جای بهتری می کند و چه کارهایی را می توان فراموش کرد ...

رها کرد ...

سخت نگرفت ...

چه چیزی مهم تر از دیدن ٫ لمس کردن و حساس شدن است ؟

می بینیم !!!

همه ی چیزهایی را که در اطرافمان می گذرد . این یعنی احساس مسئولیت ٫ تعهد ٫ احساس وظیفه ...

می شنویم !!! و این یعنی بی تفاوت نبودن ٫ در خواب فرو نرفتن ...

لمس می کنیم !!!

سردی و گرمی را ٫ داشتن و نداشتن را ٫ لذت و رنج را و این یعنی انسان بودن ...

پس از انسان شدن نباید ترسید . هر چه بیشتر متعالی شوی بیشتر می بینی و بیشتر دریافت می کنی ...

زندگی در حال حرکت است . هر چه سبکتر باشی آسوده تر در مسیر پیش می روی !

آنوقت شگفتی های زندگی ترا از به پیش رفتن باز نخواهد داشت ...

یادمان باشد ! وقتی به دیگران فکر می کنیم آنها را جزیی از خودمان بدانیم .

یادمان باشد ! که آنها آدمک های کوکی نیستند انسان هستند و به یادشان باشیم ...

باید به یاد بیاوریم ...

چه چیزهایی ارزش دوباره دیدن ٫ شنیدن و لمس کردن را دارد

و چه چیزهایی را باید ندید و از کنارش رد شد و حتی یک لحظه هم روی آن مکث نکرد ...

وقتی قدم های تو به سمت زندگی بخشیدن محکم و مداوم به پیش می روند تو ردی از خودت به جای می گذاری که هر کس آن رد پا را پیدا کند هدایت می شود و راه خودش را پیدا می کند

اما وقتی با تردید و پوچی و بی تفاوتی زندگی کنی هیچ ردی از تو باقی نمی ماند ...

بگذار رد پای تو ترا به سمت زندگی بخشیدن و پذیرش مسئولیت هدایت کند ...

بگذار هر حرکتی از تو نشانی باشد برای گم کرده راه ها تا مسیر هدایت را پیدا کنند

و تو شمع و چراغی باشی در راه کسی یا کسانی و پیوسته از حق مدد بخواه ...

و از حق مدد بخواه ...

نوشته شده در 7 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 11:36 توسط بشار|

 

 

 

نوشته شده در 6 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 13:48 توسط بشار|

( برای کودکی که نماند و نیلوفر ها در مرگ او ناقوس زدند  (

کودک زیبای زرین موی صبح

شیر می نوشد ز پستان سحر

تا نگین ماه را آرد به چنگ

می کشد از سینه ی گهواره سر

شعله ی رنگین کمان آفتاب

در غبار ابر ها افتاده است

کودک بازی پرست زندگی

دل بدین رویای رنگین داده است

باغ را غوغای گنجشکان مست

نرم نرمک بر می انگیزد ز خواب

تاک مست از باده ی باران شب

می سپارد تن به دست آفتاب

کودک همسایه خندان روی بام

دختران لاله خندان روی دشت

جوجکان کبک خندان روی کوه

کودک من : لخته ای خون روی تشت !

باد عطر غم پراکند و گذشت

مرغ بوی خون شنید و پر گرفت

آسمان و کوه و باغ و دشت را

 نعره ی ناقوس نیلوفر گرفت !

روح من از درد چون ابر بهار

عقده های اشک حسرت باز کرد

روح او چون آرزو های محال

روی بال ابر ها پرواز کرد ...

 

 

نوشته شده در 5 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 9:20 توسط بشار|

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید

خدا گفت : نه !

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم بلکه آنها برای این در

تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی .

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه !

روح تو کامل است ... بدن تو موقتی است .

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

خدا گفت : نه !

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است .

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

خدا گفت : نه !

من به تو برکت می دهم خوشبختی به خودت بستگی دارد ...

من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد

خدا گفت : نه !

درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد .

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت : نه ! 

تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی .

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید 

خدا گفت : نه !

من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه ی آن چیزها لذت ببری ...

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی

امروز روز تو خواهد بود ... آن را هدر نده !

داوری نکن تا داوری نشوی !

آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت ...

 

نوشته شده در 1 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 12:5 توسط بشار|

 

نوشته شده در 29 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 14:21 توسط بشار|

وقتی تو میروی

شب می شود

و قلب من پرپر می شود

و نا امید می شوم و حقیر می شوم

چو خاکی می شوم که بر آن نسیمی نمی وزد

و بارانی نمی بارد

و در آن گلی نمی روید

و بر سرش ستاره ای نمی درخشد

تو میروی و من تنهای تنها می مانم

تو میروی و من در غم خود خاک می شوم  ...

نوشته شده در 29 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:39 توسط بشار|

خدا زمین را مدور آفرید تا لحظه ای که تصور میکنی به آخر خط رسیده ای درست در نقطه ی آغاز باشی !

 

 

نوشته شده در 28 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:13 توسط بشار|

من نمی دانم – و همین درد مرا سخت می آزارد – که چرا انسان

این دانا

این پیغمبر

در تکاپوهایش – چیزی از معجزه آن سوتر – ره نبرده است به اعجاز محبت

چه دلیلی دارد ؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است !

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است ...

من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن – به خدا – سهل ترین کار است

و نمی دانم که چرا انسان

تا این حد

با خوبی

بیگانه است ...

و همین درد مرا سخت می آزارد !

نوشته شده در 25 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 11:51 توسط بشار|

 

 

خداوند چهار چیز را در چهار چیز مخفی نموده است :

ا - رضای خود را در طاعت ها پس هیچ عبادتی را کم نشمارید شاید همان مورد رضای خدا باشد .

2 - غضبش را در گناهان پس هیچ گناهی را کوچک نشمارید شاید همان مورد غضب او باشد .

3 - استجابت خود را در دعاها پس هیچ دعایی را اندک مپندارید شاید همان مستجاب باشد .

4 - ولی و دوست خود را در میان بندگانش پس به هیچ بنده ای بی اعتنایی نکنید شاید او ولی خدا باشد و شما نشناسیدش ...

 

نوشته شده در 23 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 12:53 توسط بشار|

 

نوشته شده در 21 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 9:2 توسط بشار|

گویند در بنی اسرائیل عابدی بود ، شنید در آن نزدیکی درختی است که مردم آن را می پرستند ! عابد در خشم شد و از بهر خدا و تعصب در دین تبر بر دوش نهاد و رفت که درخت را ببرد !

ابلیس به صورت پیری بر او ظاهر شد و پرسید کجا می روی ؟ گفت : برای بریدن فلان درخت ، ابلیس گفت : برو به کار عبادتت مشغول باش ، تو را چه کار به این کار ؟ عابد سخت بر او آویخت و او را بر زمین زد و بر سینه او بنشست ، ابلیس گفت : دست از من بدار تا تو را سخنی نیکو گویم ، دست از وی بداشت .

ابلیس گفت : این کار ، کار پیغمبران است نه تو ! عابد گفت : من از این کار بازنگردم و دوباره با ابلیس دست به یقه شد و او را به زمین زد . بار سوم ابلیس گفت : تو مردی درویش هستی این کار را به دیگران واگذار ، من روزی دو دینار زیر بالین تو گذارم که هم هزینه خود کنی و هم به دیگر عابدان دهی ، عابد پیش خود گفت : یک دینار آن صدقه دهم و دینار دیگر خود به کار برم و این کار بهتر از درخت برکندن است که مرا بدان نفرموده اند و من پیغمبر نیستم !

دیگر روز دو دینار زیر بالین خود دید و برگرفت ! تا روز سوم که هیچ دیناری بر بالین خود ندید ، تبر برداشت و عازم بریدن درخت شد . ابلیس در راه رسید و به او گفت : ای مرد این کار ، کار تو نیست و باهم در آویختند ، ابلیس او را بر زمین زد و بر سینه او نشست ، عابد پرسید : چه شد که آن دوبار من تو را بر زمین زدم و این بار درماندم ؟ گفت : آن دوبار بهر خدا درآویختی و این بار بهر دینار ! اول برای خدا به اخلاص آمدی و از جهت دین خدا خشم گرفتی ، خداوند تو را نیرومند ساخت ، اکنون بهر طمع خویش آمدی و از بهر دنیا خشم گرفتی و پیرو هوای نفس خود شدی ، لاجرم ناتوان شدی !

از مصطفی (ص) پرسیدند اخلاص چیست ؟ گفت اینکه گویی : پروردگار من خدای یگانه است ، پس از آن در آنچه مأمور شدی پایمردی کنی !

 

نوشته شده در 19 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 9:55 توسط بشار|

کمی عقل سلیم

اندکی اغماض

و قدری خوش خلقی داشته باشیم

آن وقت خواهیم دید

در این دنیا

چه قدر آسوده و خوشبخت هستیم  ...

نوشته شده در 17 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 13:18 توسط بشار|

 

نوشته شده در 15 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 13:6 توسط بشار|

 

من از دنیا دلم تنگ است ...

من از دنیا گله مندم که از مهرش خیلی کم دارم ...

دنیا !

ببین !!!

یه خواهشی دارم !

مرا در خود کمی تحمل کن ...

 

 

نوشته شده در 14 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:30 توسط بشار|

بید مجنون زیر بال خود پناهم داده بود  !

در حریم خلوتی جان بخش راهم داده بود

تکیه بر بال نسیم و چنگ در گیسوی بید  !

مسندی والاتر از ایوان شاهم داده بود

شاه بودم ! بر سر آن تخت شاه وقت خویش

یک چمن گل تا افق جای سپاهم داده بود

چتر گردون سجده ها بر سایبانم برده بود

عطر پیچک بوسه ها بر پیشگاهم داده بود   !

آسمان دریای آبی

ابر ها قو های مست

شوق یک دریا تماشا بر نگاهم داده بود  ...

آه ! ای آرامش جاوید !

کی آیی به دست ؟

آسمان یک لحظه حالی دل بخواهم داده بود  ...

نوشته شده در 12 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 10:29 توسط بشار|

 تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد . او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد . سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد . اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود ، به هنگام برگشت دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود .

از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی ؟

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید . کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .

مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم ؟ آنها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم !

وقتی که اوضاع خراب می شود ، نا امید شدن آسان است ولی ما نباید دلمان را ببازیم ، چون حتی در میان درد و رنج، دست خدا در کار زندگی مان است .

 

پس به یاد داشته باش دفعه دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند .

نوشته شده در 10 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 12:50 توسط بشار|

پیر مردی تنها در مینه سوتای آمریکا زندگی میکرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیر مرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

       پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نمی توانم سیب زمینی بکارم.

       من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم .چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت .

       من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام .اگر تو اینجا بودی مزرعه را  برای من شخم می زدی.

 پیر مرد این تلگراف را دریافت کرد:

  پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. 

 

 ساعت چهار صبح فردا دوازده نفر از ماموران FBI و افسران پلیس محلی به مزرعه پیر مرد آمده و تمام مزرعه را زیر و  رو کردند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.

 پیرمرد بهت زده نامه ای به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و نمی داند چکار کند ؟

 پسرش پاسخ داد :پدر برو سیب زمینی هایت را بکار این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برات انجام دهم.

 

 هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد وقتی شما با عقل و تدبیر تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید.

 

نوشته شده در 9 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:6 توسط بشار|

هر که رفت ...

 

پاره ای از دل ما را با خود برد ...

 

اما ...

 

او که با ماست ...

 

او که نرفته است ...

 

از او بپرسید ;

 

که چه می کند با دل ما ؟!

 

 

نوشته شده در 7 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:52 توسط بشار|

چرا غمگینی ؟

عاشق شدم !!!

آیا عشق شیرین است ؟

بله ... شیرین تر از زندگی !!!

چرا تنهایی ؟

ویژگی عاشق هاست !!!

لذت تنهایی چیست ؟

فکر به او و خاطرات و ...

چرا می روی ؟

برای اینکه او رفت ...

دلت کجاست ؟

پیش او !

قلبت کجاست ؟

او برده !!!

پس حتما بی رحم بوده ؟

نه ... اصلا !!!

چرا ؟

چون باز هم او را می پرستم ...

نوشته شده در 5 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 7:49 توسط بشار|

 

نوشته شده در 3 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:26 توسط بشار|

...  چقدر زیبا بود ! چگونه بگویم بی اندازه زیبا بود . چشمان سیاه و بادامی شکلش با آن رنگ سبز تیره ی شفافش بیننده را به یاد شاهکار یک نقاش نقاشی زیبا و عاشق ٬ نقاشی که روحش همیشه در آسمان های لایتناهی پرواز می کند ٬ نقاش ماهری که تمام زیبایی را از هر لحاظ و از هر حیث در روی او کشیده می انداخت

این نقاشی چیز دیگری داشت که برتری خود را بعنوان بهترین نقاشی نشان می داد و آن نوری بود که از چشمان درشتش بیرون می آمد . نوری گیرا و جذاب که مانند آبشاری از میان مژگان بلند و طویل و سیاه برگشته اش ساطع می شد و جوانان زیبا پسند را که هر روزه اطراف این بت زیبا حلقه می زدند در خود می سوزاند و خاکسترشان می کرد و بجز شبه خودش در ذهن ایشان چیز دیگری باقی نمی گذاشت برای اینکه بی اندازه زیبا بود … 

آن روز هنگامی که برای نخستین بار چشمانم به چشمان گیرایش افتاد مانند آهنربایی مرا به طرف خود کشید ٬ آن هنگام چنان لرزیدم که احساس کردم قلبم ٬ قلبی که تا آن لحظه به خوبی کار می کرد به شدت پاره پاره شده است . احساس کردم که خود را باخته ام و در مقابل زیبایی او خود را گم کرده ام

چشمانم از چشمان سیاه مخمورش که حالت بخصوصی به خود گرفته بود ٬ برداشته نمی شد . نور چشمان او قلبم را می سوزاند . زیبایی چهره ی او مرا منقلب ساخته بود . زیبایی صورت گلگون و پیکری خوش ترکیب اختیار مرا از کف می ربود . آنطوری که خود می دیدم و احساس می کردم قابل بیان نیست و البته این بهتر است زیرا که با بیان زیبایی او و پی به زیبایی خدادادی او بردن موجب می شد شما در دل احساس تمایلی به او بکنید و من در آن صورت دشمن درجه یک شما بشوم و حق هم داشتم ٬ او مرا شیفته و دیوانه ی خود کرده بود . من آرزویی جز وصال و در اختیار داشتن او نداشتم ... 

ولی افسوس که این پیکر زیبا و قابل پرستش را قلبی آهنین و سرد در فشار گذاشته بود . او به یک چیز فکر می کرد و آن هم من نبودم ! خدایا چگونه بگویم باز وقتی فکر میکنم یک نوع حسد ٬ یک نوع رشک ٬ رشکی که دیوانه ها بیشتر ممکن است گرفتار شوند ٬ احساس می کنم . آری کسی را که من بیشتر از جان مانند معبود خویش می پرستیدم دل به دیگری داده بود ! حالا هم که ملاحظه می کنم الهه ی عشق من کس دیگری را دوست داشت ناراحت می شوم چه برسد به روزی که دریافتم معشوق من خود را به رایگان در کف دیگری خواهد گذاشت و تسلیم مرد دیگری خواهد شد . بنابراین فکر کنید  ٬ خوب فکر کنید و خود را به جای من فرض کنید ٬ حق نداشتم ... حق نداشتم که دشمن خود را کسی را که می خواست بر ونوس من ٬ بر الهه ی عشق من ٬ بر بت طناز من ٬ دست یابد و در میان گریه ها و زاری های من ٬ در میان آه و ناله های من که ناشی از شکست بود ٬ او را که سر مستانه می خواست معشوق مرا در بر گیرد ٬ از دل معشوق زیبایم بیرون کنم !؟

پس به من حق بدهید ٬ آری باز می گویم به من حق بدهید که حق داشتم ٬ ولی نمی دانستم مطمئن باشید نمی دانستم . این عذابی که اکنون میکشم برای من بزرگترین درد ها و بزرگترین مجازات هاست . مرا رها کنید و بدانید که روح در هم فشرده ی من پیکر مرا راحت نخواهد گذاشت و دیر یا زود در اثر فشار سهمگین غم و اندوه متلاشی خواهد شد

بیایید و فکر کنید که من چه کرده ام ! به حال من تاسف خواهید خورد و برای من گریه خواهید کرد  ...

اگر ببینید معشوق شما ٬ کسی که می پرستیدیدش و در مقابلش سجده می کردید ٬ در مقابل شما در خون خود می غلطد چه میکنید ؟ آیا این بزرگترین خیانت ها از طرف به ظاهر معشوق و بزرگترین مجازات ها از طرف عدل الهی نمی باشد ...

حتما می گویید چرا او را کشتی ؟ نه دستانی که مدام در اثر فشار عشق او می لرزید هیچ وقت رمق نداشت تا آن پیکر زیبا را در خون بغلطاند . بخدا من او را نکشتم ولی کاش می کشتم زیرا وجدان من ٬ روح من بیش از این در فشارم نمی گذاشت .. .

باور کنید من نمی دانستم ...

من نمی دانستم که او آن کسی را که من دشمن می نامیدم تا به این درجه دوست دارد . من فقط به او گفتم رفیق تو کسی که تو دوست می داری معشوق دیگری دارد و ...

و وای بر من !!!

نوشته شده در 1 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 9:7 توسط بشار|

 

نوشته شده در 27 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 19:59 توسط بشار|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak