!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

 

 

نوشته شده در 10 / 1 / 1398برچسب:,ساعت 9:45 توسط بشار|

من دیگه خسته شدم  ...

و

وبلاگم رو به بلاگفا انتقال میدم

از همه ی شما دوستان خوب هم میخوام تشریف بیارین به وبلاگ بلاگفام به آدرس زیر :

 

www.bashshar.blogfa.com

 

    

از لوکس بلاگ هم متشکرم و به خاطر دینی که بهش دارم وبلاگم رو حفظ میکنم ولی شاید نتونم دیگه بروز رسانیش کنم ...

 

نوشته شده در 21 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 14:7 توسط بشار|

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا !

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود .

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است .

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند ... گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود ...

نوشته شده در 17 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:12 توسط بشار|

دنیا ٬ دست نقاش زبردست تو را زیبا آرایش داده است .

دنیا ٬ پناه بی پناهان چه اندازه تو را دلفریب و دلربا آفریده است .

دنیا ٬ خالق تو از ازل تو را میدان تاخت و تاز عشاق ٬ ناز و عشوه و غرور قرار داده است .

دنیا ٬ می خواهم سوالی از تو بکنم ؟

این را هم می دانم که خواهی گفت نمی دانم ...

هیچ می دانی چرا تا این حد زندگی ات پر شور و هیجان ٬ غم انگیز و گاهی در گوشه ای از جامه خاکستری فام تو شادی پیدا می شود ؟

دنیا ٬ چون خاطره نویس ٬ سرنوشت تو را این چنین نگاشته و تو هم باید مطیع باشی !

دنیا ٬ تو را با تمام زیبایهایت می توان به جام طلایی بسیار زیبایی تشبیه کرد . جام کهنسال و پر خاطره ای ٬ جامی که در دل خود خون های عشاق و غم و اندوه ها ٬ شادی ها ٬ قهر و جدایی ها چون زندانی به خواب ابد محکوم شده اند .

ای جام طلایی دنیا ٬ وصال در تو کم دیده شده گویا از اشک و هجران لذت میبری ...

در میان تو عشاقی همچون لیلی و مجنون ها ٬ شیرین و فرهاد ها و ... مشغول دلربایی بوده اند .

حال در این جام پر خاطره من و او به زندگی ادامه می دهیم . بیم دارم سرنوشت ما چون آن عده ای باشد که تو با آنان وفا نکرده و عهد و پیمان شکسته ای ...

از آن ترسم حسادت تو میان من و او را تفرقه انداخته و هر روز غم بیشتری بخورم ...

نوشته شده در 15 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 7:44 توسط بشار|

زود می خوابی

تا زمان را کوتاه کنی

زود بر می خیزی

تا روز را از ابتدا بچشی

خود را در تمام آینه ها می بینی

و بهترین لباس را می پوشی

سنگ و آفتاب و مغازه

همه مهربان هستند

و درخت و کوچه و همسایه

به شیشه های شیرو شمعدانی ها سلام می کنی

به پرنده ها دانه می دهی

و دلت مانند دل کودک شاد است

و چون گنجشک ترانه می خوانی

تمام کوچه ها و پنجره ها آوازت را می شنوند

کنار دیوار خانه اش می ایستی

تا آرام به نظر برسی

در را می زنی

برای چندمین بار

و کسی در انتظار تو نیست ...

 

نوشته شده در 13 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:4 توسط بشار|

 

خوشبخت ترین مردم کسانی نیستند که هر طور که می خواهند زندگی می کنند

بلکه

کسانی هستند که خواسته های خودشان را به خاطر کسانی که دوست شان دارند تغییر می دهند ...

 

 

نوشته شده در 10 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 9:44 توسط بشار|

عیب کار اینجاست ؛

که من " آنچه هستم " را با " آنچه باید باشم " اشتباه میکنم

 یعنی  :

 خیال میکنم

آنچه باید باشم 

هستم

در حالیکه آنچه هستم ؛

نباید باشم      !

نوشته شده در 8 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 8:37 توسط بشار|

مردی از دوستان امام صادق در طلب یافتن " اسم اعظم " بود و هر روز به خدمت آن حضرت شرفیاب می شد و از امام معصوم می خواست تا حرفی از حروف اسم اعظم را به او تعلیم دهد، ولی  امام صادق (ع) او را از این امر بر حذر می داشت و می فرمود : هنوز قابلیت و ظرفیت لازم را پیدا نکرده ای! ولی آن مرد دست بردار نبود و هر روز خواسته خود را تکرار می کرد !

روزی امام صادق به او فرمودند :

امروز مقارن ظهر ، به خارج از شهر می روی و در کنار پلی که آنجا هست می نشینی ، صحنه ای را در آنجا خواهی دید که باید بیایی و برای من بازگو کنی.

آن مرد دستور امام را اطاعت کرد و به محل موعود رفت. چیزی از توقف او نگذشته بود که مشاهده کرد پیر مرد قد خمیده ای با پشته ی نسبتا ً بزرگی از خار و خاشاک آهسته آهسته به آن پل نزدیک شد و با زحمت بسیار، دو سوم از درازی پل را طی کرد. در همان اثنا مرد جوانی تازیانه بدست و سوار بر اسب از طرف مقابل قصد عبور از پل را داشت و آن پل بخاطر عرض کوتاه پل نمی توانست در آن ِ واحد دو رهگذر پیاده و سواره را از خود عبور بدهد.

جوان سوار به آن مرد کهنسال نهیب می زد که راه آمده را برگردد تا او از پل عبور کند و پیرمرد به او می گفت که من دو سوم پل را پشت سر گذاشته ام و با این بار سنگین و ضعف جسمانی انصاف نیست که از من چنین توقعی داشته باشی بلکه انصاف حکم می کند که تو بخاطر جوانی و سوار بر اسب بودنت فاصله کوتاهی را که آمده ای بازگردی و راه را بر من سد نکنی.

جوان مغرور با شنیدن سخن پیر مرد، او را به تازیانه می گیرد و با نواختن ضربات پی در پی او را به عقب نشینی از پل وا می دارد! پیرمرد پس از رفتن سوار، دوباره با کوله بار سنگینی که بر دوش داشته راه رفته را مجددا ً طی می کند و پس از عبور از پل به طرف خیمه ای که در آن حوالی بوه رهسپار می شود.

 آن مرد که ستم آشکار جوان سوار را بر آن مرد سالخورده می بیند به محضر امام شرفیاب می شود و ماجرا را با ناراحتی برای حضرت تعریف می کند.

 امام از او می پرسند : اگر تو حرفی از حروف اسم اعظم را می دانستی با آن جوان سرکش و مغرور چه می کردی ؟

عرض می کند : به سختی ادبش می کردم به گونه ای که تا پایان عمر آن را فراموش نکند !

امام فرمود : آن مرد سالخورده خارکنی را که دیدی از اصحاب سری ما بود و از اسم اعظم هم نصیب داشت ولی از آن برای مقابله با آن جوان استفاده نکرد و قابلیت خود را برای چندمین بار به اثبات رسانید !

آن مرد وقتی که از حقیقت امر آگاهی یافت، به خواسته نابجای خود از امام پی برد و از آن پس درصدد تزکیه نفس برآمد و دیگر در مورد اسم اعظم با امام سخنی نگفت و دریافت که اگر قابلیت شنیدن اسرار را داشته باشد، از او مضایقه نخواهند کرد.

 

 

نوشته شده در 6 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 14:5 توسط بشار|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak