!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

نوشته شده در 13 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 10:26 توسط بشار|

بشنويد اي دوستان اين داستان                        خود حقيقت نقد حال ماست آن

روزي بود و روزگاري در زمانهاي پيش يك صوفي سوار بر خرش به خانقاهی رسيد و از راهي دراز آمده و خسته بود و تصميم گرفت كه شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردي كه مسئول نگهداري از مركبها بود و به او سفارش كرد كه مواظب خرش باشد .

خود به درون خانقاه رفت و به صوفيان ديگر كه در رقص و سماع بودند پيوست او همانطور كه با صوفيان ديگر به پايكوبي مشغول بود مردي كه ضرب مي زد و آواز مي خواند آهنگ ضرب را عوض كرد و شعري تازه خواند كه مي گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت .

آن مرد تا اين شعر را بخواند صوفيان و از جمله آن مرد صوفي شور و حال ديگر يافتند و دسته جمعي خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پايكوبي كردند و خر برفت را خواندند تا اينكه مراسم به پايان آمد  .

همه يك يك خداحافظي كردند و خانقاه را ترك گفتند به جز صوفي داستان ما و او وسايلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش كند و راه بيفتد و برود . از مردي كه مواظب مركبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.  

صوفي با تعجب پرسيد منظورت چيست؟ گفت ديشب جنگي درگرفت ، جمعي از صوفيان پايكوبان به من حمله كردند و مرا كتك زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه مي خوريد و مي نوشيد از پول همان خر بود و من به تنهايي نتوانستم جلوي آنها را بگيرم.

صوفي با عصبانيت گفت تو دروغ مي گويي اگر آنها ترا كتك زدند چرا داد و فرياد نكردي و به من خبر ندادي؟ پيداست خود تو با آنان همدست بوده اي!

مرد گفت من بارها و بارها آمدم كه به تو خبر بدهم و خبر هم دادم كه اي مرد صوفيان مي خواهند خرت را ببرند ولي تو از ذوقت با ديگران مي خواندي خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده اي كه خرت را ببرند و بفروشند .

صوفي با ناراحتي سرش را به زير افكند و گفت آري وقتي صوفيان اين شعر را مي خواندند من بسيار خوشم آمد و اين بود كه من هم با آنها مي خواندم  ...

آري صوفي با تقليد كوركورانه از آن صوفيان كه قصد فريب او را داشتند گول خورد و خرش را از كف داد .

خلق را تقليد شاه بر باد داد                     اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد

نوشته شده در 12 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 7:51 توسط بشار|

بانوی خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آب پیدا نمود . روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود .

بانوی خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود . مسافر گرسنه سنگ قیمتی را در کیف بانوی خردمند دید و از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد .

بانو هم بی درنگ سنگ را به او داد . مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روی کرده بود از خوشحالی سر از پا نمی شناخت .

او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر می تواند به راحتی زندگی کند . اما بعد از چند روز مرد مسافر به راه افتاد تا هر چه زود تر آن بانو را پیدا کند .

سرانجام او را یافت و سنگ قیمتی را پس داد و گفت : می دانم این سنگ چقدر با ارزش است اما آن را به تو پس می دهم با این امید که چیزی ارزشمند تر از آن به من بدهی .

اگر می توانی آن محبتی را به من بده که به تو قدرت داد تا این سنگ را به من ببخشی  !!!

نوشته شده در 9 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 12:52 توسط بشار|

بنام الله که تمامی ذرات عالم بسته به ذات مقدس اوست ...

بنام الله که عشق را در وجودم به ودیعه گذاشت ...

بنام الله که دستم را بخشندگی آموخت ...

به یاد بیاوریم ...

چه کارهایی ما را زیباتر می کند . دنیا را جای بهتری می کند و چه کارهایی را می توان فراموش کرد ...

رها کرد ...

سخت نگرفت ...

چه چیزی مهم تر از دیدن ٫ لمس کردن و حساس شدن است ؟

می بینیم !!!

همه ی چیزهایی را که در اطرافمان می گذرد . این یعنی احساس مسئولیت ٫ تعهد ٫ احساس وظیفه ...

می شنویم !!! و این یعنی بی تفاوت نبودن ٫ در خواب فرو نرفتن ...

لمس می کنیم !!!

سردی و گرمی را ٫ داشتن و نداشتن را ٫ لذت و رنج را و این یعنی انسان بودن ...

پس از انسان شدن نباید ترسید . هر چه بیشتر متعالی شوی بیشتر می بینی و بیشتر دریافت می کنی ...

زندگی در حال حرکت است . هر چه سبکتر باشی آسوده تر در مسیر پیش می روی !

آنوقت شگفتی های زندگی ترا از به پیش رفتن باز نخواهد داشت ...

یادمان باشد ! وقتی به دیگران فکر می کنیم آنها را جزیی از خودمان بدانیم .

یادمان باشد ! که آنها آدمک های کوکی نیستند انسان هستند و به یادشان باشیم ...

باید به یاد بیاوریم ...

چه چیزهایی ارزش دوباره دیدن ٫ شنیدن و لمس کردن را دارد

و چه چیزهایی را باید ندید و از کنارش رد شد و حتی یک لحظه هم روی آن مکث نکرد ...

وقتی قدم های تو به سمت زندگی بخشیدن محکم و مداوم به پیش می روند تو ردی از خودت به جای می گذاری که هر کس آن رد پا را پیدا کند هدایت می شود و راه خودش را پیدا می کند

اما وقتی با تردید و پوچی و بی تفاوتی زندگی کنی هیچ ردی از تو باقی نمی ماند ...

بگذار رد پای تو ترا به سمت زندگی بخشیدن و پذیرش مسئولیت هدایت کند ...

بگذار هر حرکتی از تو نشانی باشد برای گم کرده راه ها تا مسیر هدایت را پیدا کنند

و تو شمع و چراغی باشی در راه کسی یا کسانی و پیوسته از حق مدد بخواه ...

و از حق مدد بخواه ...

نوشته شده در 7 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 11:36 توسط بشار|

 

 

 

نوشته شده در 6 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 13:48 توسط بشار|

( برای کودکی که نماند و نیلوفر ها در مرگ او ناقوس زدند  (

کودک زیبای زرین موی صبح

شیر می نوشد ز پستان سحر

تا نگین ماه را آرد به چنگ

می کشد از سینه ی گهواره سر

شعله ی رنگین کمان آفتاب

در غبار ابر ها افتاده است

کودک بازی پرست زندگی

دل بدین رویای رنگین داده است

باغ را غوغای گنجشکان مست

نرم نرمک بر می انگیزد ز خواب

تاک مست از باده ی باران شب

می سپارد تن به دست آفتاب

کودک همسایه خندان روی بام

دختران لاله خندان روی دشت

جوجکان کبک خندان روی کوه

کودک من : لخته ای خون روی تشت !

باد عطر غم پراکند و گذشت

مرغ بوی خون شنید و پر گرفت

آسمان و کوه و باغ و دشت را

 نعره ی ناقوس نیلوفر گرفت !

روح من از درد چون ابر بهار

عقده های اشک حسرت باز کرد

روح او چون آرزو های محال

روی بال ابر ها پرواز کرد ...

 

 

نوشته شده در 5 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 9:20 توسط بشار|

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید

خدا گفت : نه !

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم بلکه آنها برای این در

تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی .

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد

خدا گفت : نه !

روح تو کامل است ... بدن تو موقتی است .

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد

خدا گفت : نه !

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است .

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد

خدا گفت : نه !

من به تو برکت می دهم خوشبختی به خودت بستگی دارد ...

من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد

خدا گفت : نه !

درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد .

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

خدا گفت : نه ! 

تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی .

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید 

خدا گفت : نه !

من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه ی آن چیزها لذت ببری ...

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم

خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی

امروز روز تو خواهد بود ... آن را هدر نده !

داوری نکن تا داوری نشوی !

آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت ...

 

نوشته شده در 1 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 12:5 توسط بشار|

 

نوشته شده در 29 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 14:21 توسط بشار|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak