!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام


عاشق همه بودم و دوستتون داشتم ...
همه رو بخشیدم و امیدوارم بخشیده هم بشم ...
تا یادم هست به هیچ کس بدهی نداشتم ولی اگه از یادم رفته و حقی بر گردنم مونده اگه بتونین بگذرین وگرنه از ماترکم بردارین و اگه حق مالی نیست حلالم کنین ...
همه ی طلب هام رو می بخشم از ورثه ام هم می خوام بابت این موضوع حلالم کنن !!!
پیش کسی میرم که منتظرم بوده و بایستی میرفتم پس عزیزان من خوشحال باشین که من هم خوشحالم و حالا درونتون رو هم میبینم پس بی ریا باشین ...
گریه زاری نداریم سیاه و مشکی نداریم ریش و ... نداریم عزاداری به حدش باشه و احسان هم به مستحق ها بدین پس شام و ناهار هم نداریم ...
همسر خوبم خیلی مدیونتم من توی دنیا داشتن حوری و فرشته رو تجربه کرده ام اگه نتونستم نسبت به لیاقت و شخصیت و گذشتت باهات رفتار کنم و خوبی هات رو جبران کنم من رو حلال کن ... تواناییم تا این حد بوده و خوبی های تو بی حد ...
پسر های گلم خیلی دوستتون داشتم اگه نتونستم پدری مو به جا بیارم حلالم کنین وظیفه ی خیلی سنگینی بود ...
دوستان و آشنایان و عزیزانم همیشه می خواستم طوری با شما رفتار کنم که نرنجین اگه قصوری داشتم و نفهمیدم ببخشین و حلالم کنین تلاش می کردم خوب باشم ...
و از همه میخوام قدر هم رو بدونین ...
گذشت داشته باشین ...
توقع و انتظار هیچ چی و هیچ چیز رو نداشته باشین ...
دلگیری و کینه نداشته باشین ...
غیبت نکنین ولی اگه نمیتونین پشت سر من غیبت کنین من حلال میکنم !
همه رو دوست داشته باشین و برای هم زندگی کنین ...
همیشه سعی کنین شاد باشین و مواظب سلامتی تون باشین و خوشبخت بشین که این هم یه نوع تشکر و اظهار بندگی نسبت به حضرت حق هست و هر لحظه شکرگذارش باشین ...
خدا ما رو خلق کرده مواظب خودمون و همدیگه باشیم ...
به همه احترام بذارین که به خودتون و مخلوقات خدا احترام گذاشتین ...

و ...

نوشته شده در 28 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:6 توسط بشار|

آن کس که بداند و بداند که بداند           اسب خود از گنبد گردون برهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند           بیدارکنیدش که بسی خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند           لنگان خرک خویش به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند           در جهل مرکب ابدالدهر بماند ...

نوشته شده در 26 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:13 توسط بشار|

زندگی چون گل سرخ است

پر از خار

پر از عطر

پر از برگ لطیف

یادمان باشد !

اگر گل چینیم عطر و خار و گلبرگ هر سه همسایه ی دیوار به دیوار هم اند ...

نوشته شده در 25 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 17:59 توسط بشار|

بیداری آنی است که تنها یک لحظه طول می کشد و دوباره به خواب می پیوندد .

فاصله ی کوتاهی است که تولد و مرگ را از هم جدا می کند .

جامه ای است که یک لحظه روح جاودان با حقارت بر تن می پوشد .

جرقه ای است که در تاریکی می درخشد و نا پدید می شود .

برقی است که از میان ظلمت خارج می شود و در آغوش ظلمت فرو می رود .

سرمایه ای است نا چیز که دور زمان به امانت می سپارد و پس از اندک مدتی باز می ستاند .

اسمی است که شایستگی احترامی را که به آن می گذراند ندارد .

نوشته شده در 21 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 12:2 توسط بشار|

زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی رو به خورشید گفت:
باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه
با خودش برد.
***
آی خورشید
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود


عرفان نظرآهاری

نوشته شده در 11 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 13:43 توسط بشار|

نوشته شده در 10 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 13:10 توسط بشار|

نوشته شده در 10 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:1 توسط بشار|

آورده اند که صبح روزی از روزها حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که ناگهان مردی سراسیمه از در درآمد ، سلام کرد و چنگ انداخت به دامن حضرت سلیمان که به دادم برس . حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد زرد و حال پریشانی دارد و از ترس می لرزد . حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی ؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی ، مرد به گریه درآمد و گفت که در راه بودم  که عزرائیل را دیدم و او نگاهی از خشم و کینه به من انداخت و من ازترس چون باد گریختم و یک راست به نزد تو آمدم و از تو یاری می طلبم و زندگی من در دستان توست ، از تو خواهش می کنم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان برد . حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود : می پذیرم ، باد را در اختیار تو می گذارم که تو را به هندوستان ببرد .

آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی عزرائیل را دید و به او گفت : این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی ، چرا به آنها با خشم و کینه می نگری ، دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید و به نزد من آمد و کمک می طلبید . عزرائیل سری تکان داد و گفت : حالا فهمیدم که کدام مرد را می گویی ، آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم به او نگاه نکردم بلکه از روی تعجب او را نگریستم و آن هم فقط یک نظر . عزرائیل ادامه داد : راستش از خداوند برای من فرمان رسید که جان آن مرد را در پایان همان روز در هندوستان بگیرم . تعجب من از همین بود که او در اینجا بود ، پس من چگونه می توانستم چند ساعت بعد جانش را در هندوستان بگیرم ؟ او در این مدت کوتاه نمی توانست به هندوستان برود . حضرت سلیمان سری تکان داد و گفت ولی او ساعتی پس از آنکه تو را دید به هندوستان رفت و تو هم لابد جانش را در هندوستان گرفته ای ؟ عزرائیل به آرامی گفت : آری چنین است .

 

نوشته شده در 8 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:41 توسط بشار|

صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 17 صفحه بعد


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak