!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

جوانی نزد انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست .

مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید : پشت پنجره چی می بینی ؟

گفت : آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد .

بعد آیینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید : در این آیینه چی می بینی ؟

گفت : خودم را می بینم !

مرد گفت : دیگر دیگران را نمی بینی ؟ آیینه و شیشه ی پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند . اما در آیینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه بکار رفته که در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی !!!

این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن . با شیشه دیگران را می بینی و به آنها احساس داری و محبت می کنی اما وقتی شیشه از نقره پوشیده می شود تنها خودت را می بینی .

 

پس تنها وقتی ارزشمند خواهی بود که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشم هایت برداری تا بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...

 

نوشته شده در 21 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 13:6 توسط بشار|

ناله ای حزین از چشمانت ، نگاهت به گوش می رسد که آیا مرا دوست داری ؟؟؟

دل آرام من !

مگر به این راز آگاهی نداری ؟!

زبانم ... دلم ... تو را از این سری که در صندوقچه ی دل دارم و سعی می کنم بر لبم نرسد متوجهت نساخته !!!

تو هنوز در عشق من تردید داری ؟!

اگر در عشق هایم تردید داری با نیش خنجری سینه ام را بشکاف و بر قلبم فرو کن تا حقیقت را با چشمان زیبا و بی مثالت ببینی ...

آنگاه خواهی دید بر روی دیواره ی کاخ گلگون قلبم نوشته است : دوستت دارم ...

دوستت دارم ...

نوشته شده در 18 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 9:36 توسط بشار|

دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود . پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد   .
داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد . به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد .دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد . خدا سكوتش را شكست و گفت : (( عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست­ دادي، تنها يك روز ديگر باقي­ است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن  (( .

لا به لاي هق هقش گفت: (( اما با يك روز ! با يك روز چه كار مي توان كرد !؟ ))

خدا گفت : (( آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد ، هزار سال هم به كارش نمي آيد . ))  و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : (( حالا برو و زندگي كن... ))

او مات و مبهوت، به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد . اما مي ترسيد حركت كند ، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد . قدري ايستاد... بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد . بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم .

آن وقت شروع به دويدن كرد زندگي را به سر و رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود ، مي تواند بال بزند ، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد ، مي تواند...

او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد ، زميني را مالك نشد ، مقامي را به دست نياورد اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد . روي چمن خوابيد . كفش دوزكي را تماشا كرد .

سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد .

او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشيد ، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد .

او همان يك روز زندگي كرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند :  (( امروز او در گذشت ، كسي كه هزار سال زيسته بود !  ))

عرفان نظرآهاري


 

نوشته شده در 12 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 9:19 توسط بشار|

نوشته شده در 9 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 12:56 توسط بشار|

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت...

هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.

حالم را بهم می زد، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند!

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با این ها فرق می کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند...

از شیطان بدم می آمد، حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود!!!

جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام. تمام راه را دویدم، تمام راه لعنتش کردم، تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم. شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم، از ته دل. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم، که صدایی شنیدم. صدای قلبم را...  

پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

نوشته شده در 9 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 12:52 توسط بشار|

نوشته شده در 7 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 9:42 توسط بشار|

مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن !

یک سار شروع به خواندن کرد ... اما مرد نشنید !

مرد فریاد برآورد : خدایا با من حرف بزن ... آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد !

مرد به اطراف خود نگاہ کرد و گفت :  پس تو کجایی ؟ بگذار تو را  ببینم ... ستار ہ ای درخشید اما مرد ندید !

مرد فریاد کشید : خدایا معجزه ای به من نشان بده ... کودکی متولد شد اما مرد باز توجهی نکرد !

مرد در نهایت یاس و نومیدی فریاد زد : خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم ... از تو خواهش می کنم ... پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهس ادامه داد !

ما خود را گم می کنیم در حالیکه او در کنار و با نفس های ما جریان دارد ...

خدا اغلب در شادی های ما شریک نیست !؟

تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای ؟

تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی ؟ که چقدر همه چیز خوب و مرتب است ؟

که چه خوب که او هست !!!

خدا همراه همیشگیه سختی ها و خستگی های ماست ! زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته ی خود برسیم او را دیده و حس کرده ایم ...

اما ...

گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست ...

تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست ...

به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد !!!

 

نوشته شده در 5 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 10:20 توسط بشار|

نوشته شده در 3 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 9:38 توسط بشار|

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 17 صفحه بعد


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak