!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

تو آسمان آبی آرام و روشن

من ٬ چون کبوتری که می پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم !

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای غنچه ی شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند !

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب !

نوشته شده در 3 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 8:51 توسط بشار|

شب یلدا

شب ایرانی

این شب زایش مهر و میترا

شب زایش نور و روشنائی

بر شما دوستان عزیز مبارک !

 

 

نوشته شده در 30 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 9:35 توسط بشار|

دلا غافل ز سبحانی ٬  چه حاصل

مطیع نفس و شیطانی ٬  چه حاصل

بود قدر تو افزون از ملائک

تو قدر خود نمی دانی ٬  چه حاصل

نوشته شده در 28 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 8:37 توسط بشار|

نینسین بیچاره عاشیق یار اگر یار اولماسا

خاره یالوارماز بولبول عشق گلزار اولماسا

بولبولم گول مننن آیریلماز بیر آن

اورتادا سوز گزدیرن نا اهل اغیار اولماسا

 

 

نوشته شده در 26 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 14:7 توسط بشار|

نوشته شده در 23 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 8:1 توسط بشار|

آخرین امید ٬ آخرین منزل عشق جایی که دیگر از شور و هیجان روز اثری نیست .

نشانه ای از سنگ دلی اهریمن شب که عاقبت فرشته ی روز در جنگ با اهرین شب مغلوب می شود و سیاهی بر سپیدی غلبه می کند و در این میان ستارگان شب جلوه گر می شوند تا بر دل عشاق سوخته دل مرحم گذارند و اما کم کم جنگ پایان می گیرد و سیاهی سلطان سنگدل همه جا را تحت تسلط خود در می آورد . پرندگان کوچک به لانه ها باز می گردند آنها به سپیدی می اندیشند . به سپیدی آفتاب چون مظهر عشق است .

ولی باز هم نگاهم بر نقطه ای دور دست به آن درختی که روزی میعادگاه عشق مان بود دوخته شده است . صدای تو هم در گوشم زنگ می زند که مرا صدا می کردی . آیا به یاد داری ؟

آن وقت را که صدای پرنده ی کوچک و زرد رنگ از فراق دلدارش به جان آمده بود و تو می گفتی کاش قدرتی داشتم و به او می گفتم شکوه مکن اینست سزای عاشقی که ندانسته در دام های دلدار بی وفا می افتد . برخیز و برو و بیهوده اشک مریز !

اکنون به من بگو آیا من هم بیهوده به دام عشق تو گرفتار شده ام ؟

اگر که چنین است من نیز دیگر نخواهم گریست فقط عشق تو را در دل چون خاطره ای ابدی در دل نگاه خواهم داشت و  ...

 

نوشته شده در 19 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 14:8 توسط بشار|

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت :
" این زن است. وقتی با او روبرو شدی ، مراقب باش که ...  "
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: " بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی . سرت را به زیر افکن تا افسون افسانه ی گیسوانش نگردی و مفتون فتنه ی چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحرانگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی . از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند ... مراقب باش " !

و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید ، گفتم : " به چشم " 
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که : " خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و این از لطف خداست در حق تو . پس شکر کن و هیچ مگو… "  گفتم : " به چشم "   

در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم ، به چشمانش ننگریستم و آوایش را نشنیدم . چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم ، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم .
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم ٬ پاهایم سست شد ٬ بر زمین زانو زدم و گریستم . نمیدانستم چرا ؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم ، میدانست ...

با لبخند گفت:  
" این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست .
بدون او تو غیرکاملی ! مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم . نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد ؟ من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام . پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن ، گیسوانش را نظر میانداز و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم ."

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم . پرسیدم : " پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟ "
خدا گفت : " من ؟ "
فریاد زدم : " شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی . اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی ؟ "
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت : " من سکوت نکردم ، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ... "
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...


باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد !

 

 

مطلب ارسالی دوست عزیز همراز

نوشته شده در 17 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 10:48 توسط بشار|

مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کار های آنها نگاه می کند . هنگام ورود ٬ دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند .

مرد از فرشته ای پرسید : شما چه کاری می کنید ؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد ٬ جواب داد : اینجا بخش دریافت است ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط دیگر فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم .

مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند . مرد پرسید : شما ها چه کاری می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمین می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است !!! مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه کار می کنی و چرا بیکاری ؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده ی بسیار کمی جواب می دهند .

مرد از فرشته  پرسید : مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند ؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است فقط کافیست بگویند : خدایا متشکریم ...

نوشته شده در 16 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 8:19 توسط بشار|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 17 صفحه بعد


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak